نمی ترسم

  • ۰
  • ۰

ایران می شاپ

 

 با نزدیک به یک دهه فعالیت در تهیه و توزیع محصولات لوازم خانگی، انواع لوازم آشپزخانه، جهیزیه عروس، انواع گن های لاغری، زیور الات و هزاران مدل محصولات متنوع و با کیفیت، افتخار دارد تا محصولات جدید خود را با قیمت های بسیار مناسب و کیفیت عالی، معرفی نماید.

عرضه جدیدترین محصولات تله شاپینگ

از مهمترین اجناس فروشگاه ایران می شاپ می توان به، اجناس تله شاپینگ، مانند انواع سرخ کن، خرد کن نایسر دایسر، انواع گن های لاغری مردانه و زنانه مانند  بخارشو، لوازم آشپزخانه مانند انواع چاقو، ماهیتابه، ترازو، جاروشارژی، لوازم آرایشی و بهداشتی، بند انداز، محصولات کودک مانند لوازم و اسباب بازیهای کودکان، اشاره کرد این فروشگاه بخاطر سابقه طولانی و درخشان، در تهیه اجناس با کیفیت و عرضه آنها با کمترین سود تجاری، توانسته است تا اعتماد طیف عظیمی از افراد مختلف را مخاطب قرارداده و اعتماد و رضایت خاطر انان را فراهم کند.

 بصورت 24 ساعت شبانه روز و هفت روز هفته فعال بوده و شما می توانید با اطمینان از کیفیت و قیمت مناسب هزاران محصول این فروشگاه کالای مورد نظر خود را به ساده ترین شکل ممکن سفارش داده، وجه آنرا به صورت انلاین پرداخت کرده و یا اینکه از طریق سرویس پرداخت در محل شرکت پست جمهوری اسلامی ایران، پس از تحویل کالای مورد نظر سفارش داده و اطمینان از سلامت آن، وجه کالا را به مامور پست پرداخت نمایید.

باید خاطر نشان کنیم که تمام محصولات عرضه شده در این فروشگاه دارای کیفیت بسیار خوبی بوده و کلیه این محصولات دارای گارانتی تست سلامت می باشند.

برای بازدید از محصولات متنوع و یا خرید کالای مورد نظر خود می توانید با کلیک بر روی تصویر زیر، وارد فروشگاه ایران می شاپ شوید.

  • ناصر قربانی
  • ۰
  • ۰

مواظب خودت باش دوست عزیزم. لطفا سعی کن همیشه تا جایی که میتونی خوشحال و با نشاط باشی.
خیلی چیزا ازت یاد گرفتم... واقعا ممنونم بابت حرفای صادقانه و قشنگت.
بدون که تاثیری روی زندگیم گذاشتی که هیچوقت از بین نمیره. شاید تا سالها هر جفت چشم مستی که ببینم یاد تو بیافتم... شاید تا سالها هر آدم ساده و بی ریایی خاطره ی تو رو برام زنده کنه. احساسی که تو دلم به وجود آوردی فکر کنم هیچوقت از بین نره :))
تنها کسی بودی که به خاطرش از ته دل خوشحال شدم و از ته دل اشک ریختم...
کاش سرنوشت انقدر بی رحم نبود. کاش اون موقعی که هنوز پر از امید بودم بهتر جوابمو میدادی :(
به هرحال تقصیر هیچکس نیست. عشقهای پاک هیچوقت به سرانجام نمیرسه، اصلا حیفه که برسه... باید تا ابد مثل یه زخم عمیق روی روح آدم یادگاری بمونه و بدرخشه.
خدا رو شکر میکنم که هنوز میتونم ببینمت. چیکار کنم که تا حالا نکردم؟! مجبورم به همین قانع باشم :)
خیلی برام سخته که هر روز باید با کسایی که هیچ حس خاصی بهشون ندارم حرف بزنم و در ارتباط باشم، ولی بی خیال از کنار تویی که ارزش تمام زندگیم رو داری عبور کنم. ولی چاره چیه؟ مگه 100 بار تلاش نکردم؟! وقتی قراره نشه نمیشه... دست من و تو نیست :(
به هیچی فکر نکن، خودتو درگیر هیچ آدمی و هیچ موضوعی نکن. فقط سعی کن از این روزا بهترین استفاده رو بکنی. دونستن اینکه حالت خوبه خیلی خوشحالم میکنه.
میدونم هیچ چیزی این وسط منطقی نیست. چه حرفام، چه حالی که دارم. ولی آخه این ماجرا از اولش هم پر دیوونه بازی و بی عقلی بود! پس جای شکایت نیست.
نمیخوام دوباره اذیت شی. به خاطر همینم دیگه ابدا فکر نزدیک شدن بهت رو نمیکنم... ولی باز در طولانی مدت بی خبرم نذار! هر چند وقت یه بار اگه بدونم از زندگیت راضی هستی خیلی حالم بهتر میشه.
هنوزم مثل همیشه برات دعا مکینم و از خدا برات آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم. مواظب خودت باش.

۱۴
مهر

یه سری تصاویر هست که یه بار میبینی و تا آخر عمر تو ذهنت میمونه. اصلا آدمو تکون میده. شوکه میکنه.

حالا فکر کن اگه هزار بار، هر روز و هر روز باهاش مواجه شی چه حالی برات میمونه...

یه سری کارها رو نباید با آدما بکنی، وقتی کردی دیگه هیچوقت توقع نداشته باش فراموش کنن.

یه سری چیزا رو نباید بیاری جلوی چشم آدما، وقتی آوردی دیگه نمیشه کاریش کرد.

یه سری چیزا حرمت داره. حرمتش رو که بشکنی دیگه خود خدا هم نمیتونه درستش کنه...

خیلی دوست دارم برگردم عقب، تمام چیزایی که دیدم رو فراموش کنم... ولی نمیشه. از ذهنم پاک نمیشه هرکاری میکنم...

۳۰
شهریور

خیلی وقتا سوء تفاهم از جایی به وجود میاد که منظورمون از یه کلمه ی مشترک دو تا چیز مختلفه.

یه حرف رو میزنیم، ولی هرکس یه جور برداشت میکنه...

مثلا اگر کسی به من بگه: "من قصد دوست شدن با هیچ پسری رو ندارم و دیگه مزاحم من نشو" و من هم بعد از چند ماه بالاخره بتونم کاری که ازم خواسته رو انجام بدم... آیا این کار من اسمش بی معرفتیه؟ 

اگر کسی یه کلمه هم باهات حرف نزنه و جواب سلامت رو هم با بی احترامی بده... واقعا میشه گفت بهت وابسته شده؟

اگر کسی باهات تند برخورد کنه و بلاکت کنه و تو هم دیگه کاری بهش نداشته باشی... آیا میشه اینجوری گفت که تو اون رو ترک کردی و تنهاش گذاشتی؟ یا در حقش نامردی کردی؟ یا نه باید بگی به انتخابش احترام گذاشتی و براش ارزش قائل شدی؟

اگه یک سال هر روز دنبال کسی باشی و در تمام این مدت اجازه نداده باشه که حتی یک دقیقه هم صحبتی عادی و یک لحظه تنهایی و خلوت دونفره داشته باشید... و تو بعد از یک سال با بعضی از دوستای دیگه ت سلام علیک کنی اسم این کار خیانت کردن به اون آدمه؟ اصلا مگه میشه به کسی که هیچوقت هیچی بینتون نبوده خیانت کرد؟ مگه میشه به کسی که باهاش رابطه نداشته باشی خیانت کرد؟ مگه چیزی که هیچوقت وجود نداشته رو میشه خراب کرد؟

من عاشقم. اسیر یه عشق بی سرانجام. شاید بتونم روی این عشق و رویای خودم پا بذارم... ولی هیچوقت نمیتونم به یه آدم خیانت کنم. آخه هیچوقت چیزی به اسم رابطه بین من و یه آدم دیگه نبوده. من خیلی کارا به خاطرش کردم، ولی اون حاضر نشد حتی چند تا دکمه ی کیبورد رو فشار بده به خاطر من... واقعا نمیدونم چرا. نمیخوام بیشتر بهش فکر کنم. آخه هرچی بیشتر به این فکر میکنم که چرا حتی یه بار تو این همه مدت یه پیام بهم نداد و یه سلام خالی نکرد کمتر به نتیجه میرسم. اصلا جور در نمیاد... اگه میخواست چیزی بینمون باشه و رابطه ای شروع بشه حتما میتونست یه بار یه کلیک رو اسمم بکنه و یه سلام تایپ کنه و اینتر رو بزنه... واقعا کار آسونیه! خیلی مسخره س بگی من میخواستم، ولی نتونستم... معنی واژه ی خواستن و تونستن رو هم شاید اشتباه فهمیدم... نمیدونم، فقط میدونم که دیگه نمیتونم باور کنم که واقعا میخواسته چیزی بینمون باشه. نه، نمیتونم باور کنم. اگه میخواست رابطه ای بینمون باشه خیلی ساده یه بار در جواب سلام من میگفت علیک سلام... نخواست رابطه ای بینمون باشه و همینطور هم شد، هیچ رابطه ای در کار نبود... نه. من واقع بینم. حالا هم اگر بخواد دوباره مثل چند ماه پیش از اول صبح تا بعد از ظهر با یکی دیگه باشه و قدم به قدم همه جا کنارش بره، صبح باهاش از در بیاد تو و بعد از ظهر باهاش از در بره بیرون، من بازم مثل همون موقع بهش نمیگم که بهم خیانت کردی. چون متاسفانه ما هیچوقت با هم نبودیم که حالا بخوایم به هم خیانت کنیم.

نه. دیگه نمیخوام به این فکر کنم که چرا هر بار در جواب سلام من به جای علیک سلام بهم توهین میکرد. دیگه نمیخوام بهش فکر کنم، چون هیچ نتیجه ای نداره و به هیچ جوابی هم نمیرسه. من جواب خودم رو گرفتم: غیرممکنه کسی برات کوچکترین ارزشی قائل باشه و حاضر نباشه جواب سلامت رو بده و چند کلمه باهات حرف بزنه. کاملا و مطلقا غیرممکنه. اگر گفت برات ارزشی قائلم و اینجوری برخورد کرد بدون شک داره دروغ میگه. من به این نتیجه رسیدم و واقعا برام بدیهیه.

توی شیرین ترین و بهترین رویاهام بود. بهترین جایگاه رو توی زندگیم براش خالی کرده بودم. ولی وقتی خودش نخواست حتی یه قدم بهش نزدیک شم من دیگه چیکار میتونم بکنم؟ تا ابد دنبالش برم و مثل همیشه خودم و خودش رو اذیت کنم؟...

کاش حداقل یه بار بهم توضیح بده توجیهش برای تمام این کارا چی بوده و چه دلیلی داشته برای این رفتار دوگانه و عجیب...

معنی خیلی از کلمه ها رو اشتباه فهمیدیم...

۲۸
شهریور

تو از من بدت میاد

شایدم فکر میکنی آدم ناجوریم و ازم میترسی

نمیدونم دقیقا... فقط میدونم وقتی هیچوقت جوابم رو درست ندادی و نخواستی باهام صحبت کنی...

وقتی اونقدر بهم توهین کردی و هرجوری خواستی رفتار کردی و غرورم رو شکستی، یعنی اینکه حداقل حس خوبی بهم نداری

وقتی حس خوبی بهم نداری حق ندارم دور و ورت باشم

باید تا جایی که میشه ازت دور باشم... فقط برای اینکه اذیت نشی

باید آزادت بذارم... باید رو عشقم پا بذارم که باعث آزارت نشم، که شاد و سرحال باشی...

اگه میخواستی چیزی بینمون باشه یه بار از اون هزار بار جوابمو میدادی... اگه دلت با من بود تو این همه وقت یه بار باهام مستقیم حرف دلتو میزدی

بیشتر اصرار کردن من فقط بیشتر آزارت میده. 9 ماه اصلا کم نیست برا تصمیم گرفتن.

اگه تا الان نتونستم نظرت رو عوض کنم دیگه هیچوقت نمیتونم

ببخش که تا الانم گاه و بیگاه مزاحم میشدم...

۱۸
شهریور

محبوب من
از دوست‌ داشتنم می‌ترسد
از داشتنم می‌ترسد
از نداشتنم هم می‌ترسد
با این‌ همه اما
مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست
وطنش بودم اگر
به خاطر من می‌جنگید
و مادرش اگر
بخاطرم
جان...
من اما
هیچ کس‌اش
نیستم
من
هیچکس‌اش هستم...

"رویا شاه حسن زاده"

پ.ن. حال این شاعر رو درک می‌کنم بسی.

۱۰
شهریور

گفتم:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوست داشتنم بند نمی‌آید
چه کنم؟
گفتی: در آغوش من آنقدر بچرخ
که شب از روی روز بگذرد
روز در شب گم شود
و من هنوز تنت را کشف نکرده باشم
گفتم:
می‌خواهم برابرت آینه‌ای بگذارم
از تو هزار
از خودم صدهزار بسازم
نشانت دهم پریشانی یعنی چه
گفتی:
برای باریدن عشق
آدم باید
ابرهای عالم را بگرید؟
گفتم:
خیال خیالم را بفرستم سرگردانت کند؟
تا ببینی چه می‌کشم؟
گفتی:
این زخم چنان باز شده
که تا ابد بند نمی‌آید
تازه تازه می‌جوشد
از سینه‌ی من
از چشم‌های تو
از گوشه‌ی لب مردم.
...
بیدار که شدم
طعم نارنج
بر دیوارهای اتاقم شُره می‌کرد.

"عباس معروفی"

پ.ن. : هوا عالیه!!

۰۹
شهریور

امروز دوباره همه می‌گفتن چت شده تو؟! چرا روز به روز به جای اینکه بهتر شی بدتر میشی؟
غصه اول تو دل خودته، بعد مادرت می‌فهمه، بعد بقیه‌ی خانواده، بعد دوستای نزدیک، بعد بقیه‌ی دوستا.... بعد کم‌کم طوری میشی که تو خیابون داری راه میری یکی از رو به روت رد میشه تو صورتت یه نگاه می‌کنه می‌فهمه چقدر داغونی... .
از بچه‌گی یه بت بزرگی از عشق ساخته بودم برا خودم. هر وقت ناراحت بودم، حس می‌کردم کسی درکم نمی‌کنه، تنها می‌شدم، بی‌حوصله بودم... پیش خودم می‌گفتم یه روز عشق رو پیدا می‌کنم، بعدش دیگه هیچوقت تنها نیستم، هیچ حرفی تو دلم نمی‌مونه، هیچ حس بدی رو تنهایی تجربه نمی‌کنم... انتقام تمام درک نشدن‌ها و قضاوت‌ها و بی‌محبتی‌ها رو یه جا از زندگی می‌گیرم.
نمی‌دونم. نکنه عشق قراره حال آدم رو بدتر کنه؟ به جای اینکه از تنهایی درش بیاره تنهاترش کنه؟ نکنه عشق همش همینه؟! نکنه هیچوقت قرار نیست جوابمو بدی. تو فقط به من بگو، ساده و رو راست... دقیقا تا کی قراره اینجوری باشه؟

پ.ن. : زمونه فرصت زیادی برای با هم بودن به ما نداده، ولی نمی‌دونم چرا یه عمر خاطره ازت دارم. یه دنیا آرزو که هیچکس نگاهشونم نکرد، آوردم پیش تو گفتم شاید این یه نفر منو جدی گرفت... یا تو زیادی بدبینی، یا من الکی خوشبین.
نمی‌دونم. دیگه به خیلی چیزا فکر نمی‌کنم. به زودی قراره صورت ماهتو ببینم باز. ولش کن گور بابای هرچی مشکل و بی‌قراریه. نترس، بدون اینکه مزاحمت بشم میام یه جا دور و ورت می‌شینم، صداتو خوب گوش میدم، جوری که هیچکس نفهمه از دور تماشات می‌کنم... بازم مثل اون روزا میگم خدا رو شکر که فقط هست.

۰۸
شهریور

پاک کن، از سر خط، هرچه نوشتی از درد
از بلایی که تو را بر سر‌ دنیا آورد
از طلوعی که به مشرق شده تبعید از شب
از مداری که به یک سمت کشیدی، برگرد
پاک کن، هیچ شو از مرز اصولت بگذر
از تمامی خطوطی که چپاندی در سر
من به این منحنی گیج زمان خوش‌بینم
رنگ کن طرح شبت را، کمکی آبی‌تر

"هیلا صدیقی"

۰۶
شهریور

آدم عاشق خسته نمی‌شه، از حال میره...

۰۴
شهریور

منم می‌تونم تنها باشم، می‌تونم از خودم برا هیچکس مایه نذارم، می‌تونم شادی‌ها و غم‌هام رو فقط برا خودم نگه دارم.
می‌تونم ولی نمی‌خوام، چون می‌دونم اینجوری زندگی خیلی قشنگ‌تر میشه.
می‌دونم تنهایی آدم رو قوی می‌کنه، ولی مطمئنم اونقدر قوی هستم که هیچی تو دنیا نتونه تکونم بده.
به اندازه کافی تنها بودم، به اندازه‌ی کافی قوی شدم...
خودم و تمام دنیام رو میشناسم و بهش تسلط دارم. حالا فقط دنبال یه حضور بیگانه‌م، یکی که همه چیزم رو بهش ببخشم.
دوست داشتم میشد با هم به یه نظر مشترک برسیم، حرف‌هامون رو یکی کنیم.
اما هرچی میریم جلو باز تو حرف خودت رو می‌زنی و من حرف خودم رو...
باز تو نمی‌خوای قطره‌ای از خودت و زندگیت مایه بذاری و من دقیقا برعکس.
باز تو نمی‌خوای کوچکترین تعهد و محدودیتی داشته باشی و من دقیقا برعکس.
باز تو عاشق و دلبسته‌ی آزادی خودت هستی و من دارم با تمام وجود از آزادیم فرار می‌کنم.
باز تو مهم‌ترین چیز برات مستقل بودنه و من بزرگترین نیازم وابستگیه.
عجیبه، چقدر شبیه همیم و چقدر با هم فرق داریم...
حالا که حرف‌هامون یکی نمیشه ترجیح میدم حداقل بین خواسته‌ی تو و خواسته‌ی خودم، به خواسته‌ی تو عمل کنم.
آخه هیچ کدوم از دفعاتی که ناراحت شدم و دلم شکست رو اصلا یادم نمیاد، زود همه‌ش خوب شد.
ولی برعکس تلخی کوچکترین اتفاقاتی که حس کردم باعث اذیت شدن تو شده هنوز تو وجودمه...
به خاطر همینم می‌خوام حرف، حرف تو باشه، که حتی یه بار دیگه هم اذیت شدنت رو نبینم.
باشه هرچی تو بگی. تو جدا من جدا. تو تنها واسه خودت، من تنها واسه خودم. تو تو دنیای خودت سروری کن، منم تو دنیای خودم.
قبول. نه برنامه‌ریزی می‌کنم واسه آینده، نه بهت فشار میارم، فقط می‌شینم تماشا می‌کنم، شاید یه روز معجزه بشه.
قبول. من دیگه زور نمی‌زنم کاری کنم و چیزی رو تغییر بدم... هرچی تو بخوای همون میشه عزیزم. گفته بودم که، معنی عشق همینه...

۰۳
شهریور

مسیر خوبه، به شرطی که مقصدی هم در کار باشه. راه رفتن خوبه، به شرطی که رسیدنی هم در کار باشه.
از خودم خسته‌م، می‌خوام دور شم از خودم، برم جایی که تو هستی... ولی تو فقط فرار می‌کنی و باز من می‌مونم و خودم.
خسته‎‌م از خودم. قبلا گفته بودم، بازم می‌گم، خسته‌م از رفتن و نرسیدن.
صبرم کم بود، الان تموم شده... تو خیلی خوبی، تو دوای تمام دردایی، نمی‌تونم بشینم و نبودنت رو تماشا کنم...
تو خیلی خوبی، نمی‌تونم بیشتر از این برای رسیدن بهت صبر کنم... من از اولم تنها مشکلم فقط همین بود. ولی تو هیچوقت نفهمیدی.
هیچی مثل بلاتکلیفی اذیتم نمی‌کنه، هیچی به اندازه‌ی وسط راه گیر کردن آزار دهنده نیست.
نمی‌دونم این قایم موشک بازیا یعنی چی... یا هستی یا نیستی، یا بهم اعتماد داری یا نداری...
جوابمو بده، ولی نه با داستان و شعر و لالایی. جوابمو با صداقت بده، با حرف دل خودت، با واژه‌هایی که از ذهن خودت بر اومده. جوابمو با شجاعت بده. چرا بهم اعتماد نداری آخه؟ کی این همه دنبالت میومد؟ دیگه کیو میتونی پیدا کنی که تمام این کارا رو برات بکنه؟ خیلی برام عجیبه که بعد از این همه ماجرا هنوز بهم شک داری...
ببخشید انقدر رک حرف می‌زنم، ولی باور نمی‌کنم برات کمترین ارزشی داشته باشم... اگه اشتباه فهمیدم فقط یه بار بهم بگو، من باور می‌کنم، ولی به شرطی که فقط یه بار از زبونت بشنوم...
تو گفتی سکوت، من گفتم نه، ولی آخرش حرف تو شد. باز تو گفتی سکوت، باز من گفتم نه، باز هم آخرش حرف تو شد، باز هم من کنار اومدم...
ولی این روزا انگار کنار اومدن‌هام هم داره کم‌کم ته میکشه... ببینم تو هم مثل من کنار اومدن بلدی؟
واقعا انقدر از قدم برداشتن می‌ترسی که حاضری هر روز درد کشیدنم رو ببینی؟ واقعا انقدر از حرف زدن می‌ترسی که حاضری خراب شدن یه سال از زندگیم رو ببینی و کاری نکنی؟ یا نه، اهمیتی به حال من نمیدی؟ جواب این سوالم رو حتما بده، خیلی برام مهمه.
می‌تونی به خاطر یکی دیگه بر خلاف رضایت خودت عمل کنی؟ یا می‌تونی یا نمی‌تونی... اگه می‌تونی فقط یه بار نشون بده...
من از خودم خسته‌م، حضور تو رو می‌خوام. یا می‌تونی بهم بدیش یا نمی‌تونی... من هر کاری می‌تونستم کردم، حالا این تویی که خیلی از کارا رو می‌تونستی بکنی و نکردی... حالا دیگه من نشستم کنار، ریش و قیچی دست خودته... هر تصمیمی بگیری من قبول می‌کنم.
من حالم خوش نیست و فقط تو می‌تونی با حضورت درستش کنی... این روزا هیچی برام مهم نیست، به جز اینکه سهمم از زندگیت بیشتر بشه، خیلی بیشتر از این یه قطره‌ای که این همه وقته بهش قانعم. می‌تونی با نزدیک شدن بهم حالمو از این رو به اون رو کنی، ولی اگه باز ناراحتیم رو ببینی و تنها چیزی که می‌دونی برطرفش می‌کنه رو ازم دریغ کنی شرمنده، شرمنده ولی اگه این تصمیم رو بگیری دیگه نمی‌تونم بهت اعتماد کنم.
چه جوری رو راست تر از این بگم؟ تو رو خدا عذابم نده. یا بیا نزدیک نزدیک، یا برو دور دور... این حضور نصفه و نیمه‌ت بدجور عذابم میده.

۰۲
شهریور

نگران چیزی نباش، من عادت دارم... شده داستان تکراری زندگیم. سریع اعتماد می‌کنم، ولی جوابی که می‌گیرم بی اعتمادیه...
من عادت کردم که حرف‌هام رو بریزم تو خودم، که کسی پی شنیدنش نباشه. میدونی یه مرد چند بار میتونه بشکنه؟ خیلی، خیلی... چون از یه جایی به بعد طوری عادت می‌کنه که هیچی حس نمی‌کنه! تو کاری نداشته باش که من روت یه حساب دیگه باز کرده بودم، اصلا برات مهم هم نباشه که فکر می‌کردم چیزی رو که هیچکس نمی‌فهمه تو می‌فهمی... فراموش کن که فکر می‌کردم محکمی، میشه بهت تکیه کرد... من راحت بهت اعتماد کردم ولی یه وقت نکنه تو به من یه ذره اعتماد کنی!! به خدا هیچ توقعی ازت ندارم. به خدا اگه راضی باشم به خاطرم سختی بکشی. تو فقط راحت باش، خوشحال باش. من که مثل همیشه غریبه‌م، به تو چه که خودتو به خاطرت یه غریبه به زحمت بندازی!؟ اگه منو اتفاقی در حال رد شدن ببینی چیکار می‌کنی؟ جواب نده می‌دونم، حتما سرتو می‌ندازی پایین رد می‌شی... اگه بهت پیام بدم چی می‌گی؟ حتما می‌گی ببخشید شما؟ نمی‌گی؟ خدایی نمی‌گی!؟ دیدی... دیدی من غریبه‌م! همیشه غریبه بودم... راستی تا حالا اسمم رو صدا زدی؟ حتی اسم فامیلم رو! اصلا می‌دونی اسمم چیه؟ تا حالا ازم تشکر کردی؟ تا حالا ازم معذرت‌خواهی کردی؟ دیدی... دیدی من برات فقط یه غریبه‌م!

می‌دونی اصلا زشته، درست نیست، خجالت داره که توقع داشته باشم یه غریبه حالمو بفهمه... آشنا شدن گناهه، درک کردن دیگران گناهه، یکی که دستشو سمتت دراز می‌کنه سریع دستت رو بکش عقب، چه معنی داره یکی ندیده و نشناخته بخواد بیاد تو زندگیت... حتما یه قصد بدی داره، حتما می‌خواد همه چیزت رو خراب کنه... هرکی دستشو دراز کرد سمتت فرار کن، حتما می‌خواد ازت سوءاستفاده کنه... 

آره... تو فقط خوشحال باش، راحت باش، زیر بارون قدم بزن، آواز بخون... تو نه عاشق کسی هستی نه معشوق کسی!! چه نیازی به یه غریبه داری اصلا؟ نیاز داری؟ واقعا اگه من نباشم روزت شب نمیشه؟! نگو آره، مسخره‌س اگه بری آره... تا حالا پس چه جوری زندگی می‌کردی؟! هرکی یه نگاه بهم بکنه می‌فهمه که اصلا حالم خوب نیست، غمگینم، تنهام، ولی اینا همه چه ربطی به تو داره؟! اینجوری نبودما، خیلی حالم خوب بود، خیلی خوشحال بودم، به خاطر تو اینجوری شدم، ولی خودم خواستم، تو که نگفتی! مگه تقصیر توئه؟! قبول دارم، تقصیر تو نیست که حالا بخوای بیای درستش کنی... من خرابم و تو هم مثل همیشه اهمیت نده، کاری نکن... ساکت و آروم بشین راحت به زدگی شخصی‌ت برس.

میدونی یه مرد رو چند بار میتونی بشکنی؟ خیلی، خیلی... تو اصلا نمی‌شناسی مردا رو، به خدا شکستن یه مرد انقدر راحته!! باور کن خیلی آسونه... هرچند بار که بخوای میتونی یه مردو بشکنی، ولی مواظب باش، اگه براش عادی بشه... می‌دونستی مرد برا عشق هر کاری می‌کنه؟ ولی اگه حس کنه قدر حضورشو نمی‌دونن بی‌احساس‌ترین موجود رو زمین میشه.

آره عزیز دل بشکن، بشکن، فعلا که همه‌ چیز رو به راه، همه‌چی داره کم‌کم درست میشه... بشکن و به روی خودتم نیار... همینو ادامه بده... منم مثل خودت شدم، دیگه حرفی ندارم برای زدن... تو که فهمیدی هر کاری کنی من باز دنبالت میام، پس دیگه چه کاریه بخوای طبق میلم رفتار کنی!؟ همینو ادامه بده، همه‌چی درست میشه!

تو رو خدا نذار این همه زحمت هدر بره، دیگه حرفی نیست، واقعا هیچ حرفی نیست.

۰۱
شهریور

"مرداد" هم تمام شد
اما
دلم هنوز برای ندیدنت "تیر" میکشد...

--------------------------------------------------

پ.ن. : خییییلی سرم شلوغه این روزا! فریاد
ولی بازم دوست دارم شب تا دیروقت بیدار بمونم و موزیک گوش بدم و خوش باشم الکی!

بدیش اینه که فردا صبح زود دوباره قراره له بشم!! ولی خوبیش اینه که می‌فهمم از این به بعد هرچقدر هم سرم شلوغ باشه باز می‌تونم واسه چیزای مهم‌تر زندگی هم وقت بذارم...

۰۱
شهریور

یه تفریحی که بعضیا بهش علاقه دارن و هر چند وقت یه بار هم میرن سمتش بانجی جامپینگه! معمولا افراد خیلی کمی دنبال اینجور تفریحات(که بهشون میگن Extreme sport) میرن و همیشه هم برای اکثریت سواله که: خب که چی!؟ چه لذتی داره بری از بالای یه ارتفاع 40 - 50 متری با طناب بپری پایین!؟ اصلا لذتی داره!؟ چرا کاری می‌کنی که کلی استرس و فشار و ترس و دلهره داره برات...؟
خیلیا هیچوقت به ذهنشون نمیرسه برن بانجی جامپینگ... و تا آخر عمرشون هم نمیرن. ولی کسایی که میرن چه انگیزه‌ای دارن؟ الان دقیق توضیح میدم!

اولش از یه حس کنجکاوی قوی شروع میشه. میخوای بدونی دقیقا چه حسی داره یهو زیر پات خالی شه و با سر بری به سمت زمین!؟ می‌خوای بدونی حس بی‌وزنی و معلق بودن تو هوا چه جوریه... حس سقوط آزاد! هنوز سمتش نرفتی ولی میدونی که اصلا چیز معمولی و ساده‌ای نیست... برا همین همه ازش می‌ترسن... خلاصه همون داستان تکراری زندگی! مثل همیشه یه دوراهی پیش میاد، بعضی آدما بی‌خیال میشن و از کنجکاوی‌شون می‌گذرن، ذهنشون رو به یه چیز روزمره‌تر و نرمال‌تر مثل تلوزیون و ... مشغول می‌کنن تا فکر تجربه کردن بانجی از ذهنشون بره بیرون... دسته‌ی دوم اما همون آدمای سمج و بدپیله‌ن! همون آدمایی که درسته که به اندازه‌ی بقیه می‌ترسن، ولی یه عنصری تو وجودشون از اونا قوی‌تره... "اراده".

تمام آدما همینجورین. همه از چیزی که تا به حال تجربه نکردن می‌ترسن... هر تجربه‌ای بار اولش خیلی ترسناکه(بار اولی که سوار دوچرخه شدی یا تو قسمت عمیق استخر شنا کردی یا روز اول مدرسه یا ...، ولی همش بعد از چند بار عادی شد). دقیقا در مقابل ترس که عامل بازدارنده از حرکت به سمت تجربه‌های جدیده، اراده وجود داره که عامل حرکت دهنده‌ی انسان به سمت کارهای نو و تجربه‌های ناشناخته و جدیده... همونطور که ترس باعث درجا زدن میشه اراده باعث تغییر خودت و دنیای بیرونت میشه...

خلاصه پیش خودت میگی من با بقیه فرق دارم. اراده می‌کنی که هرجور شده بانجی جامپینگ رو تجربه کنی! خیلی می‌ترسی ولی در عین حال می‌دونی به هرچی فکر کنی همون پیش میاد، پس سعی می‌کنی فقط به سمتش حرکت کنی و اجازه ندی هیچ فکر منفی و مخربی نظرتو تغییر بده...

وقتی میرسی نزدیک دکل از دور نگاهش می‌کنی و تقریبا شبیه یه ساختمون 7 - 8 طبقه‌س. از دور ترسناکه، بهش نزدیک که میشه ترسناک‌تر هم میشه!! حدود 10 طبقه پله داره که باید ازش بری بالا!!! هر یه پله‌ای رو که طی می‌کنی یه قدم از زمین دورتر میشی و یه قدم به آسمون نزدیک‌تر! هر یه پله‌ای رو که میری بالا ضربان قلبت یه ذره تندتر میشه! تقریبا همه در اون شرایط فقط دارن پیش خودشون فکر می‌کنن که چه اشتباهی کردیما! به ذهن همه میرسه که برگردن، بعضیا واقعا همونجا پشیمون میشن و از وسط راه‌پله برمی‌گردن پایین(خیلی غم‌انگیزه دیدنش، صحنه‌ی گذشتن یه انسان از آرزوش، صحنه‌ی غلبه کردن ترس...)، ولی بعضیا هم تا لحظه‌ی آخر پای هدف و اراده‌شون می‌ایستن و ادامه میدن تا میرسن اون بالا...

از اون بالا تمام شهر رو نگاه می‌کنی... به هیچی فکر نمی‌کنی به جز هدف خودت و مسیر خودت! می‌دونی تا چند لحظه‌ی دیگه قراره بپری پایین و از خودت راضی‌ای که تا اینجا با پای خودت اومدی. وقتی میره لبه‌ی پرتگاه می‌ایستی تو اوج استرس و فشاری!! مسئول سکو بهت میگه پایین رو نگاه نکن! اصلا تو اون لحظه نه باید جایی رو نگاه کنی، نه به چیزی فکر کنی و نه هیچ کار دیگه‌ای. فقط باید رو به روی خودت و تمام زندگیت بیاستی، بگی من به هرچی بخوام میرسم... "هراس را در ما دیوانگان راهی نیست..."! از سرنوشت خودت تشکر کنی که تو رو به این نقطه رسونده که بتونی قدرت و شهامت خودت رو به چشم خودت ببینی... واقعا ترسناکه ولی به هیچی فکر نمی‌کن و میپری! یه لحظه زیر پات خالی میشه و جیغ می‌زنی، ولی سریع خودت رو تو آسمون، بی‌وزن و سبک، آزاد آزاد حس می‌کنی... فقط داری به یه چیز فکر می‌کنی... خدا رو شکر که تونستم.

خونت پر از آدرنالین میشه و به خاطر همینم تا چند ساعت بعدش حالت به شدت خوبه!! آدرنالین هورمون زندگیه، حتی تا چند روز بعدش خیلی بیشتر از همیشه احساس زنده بودن داری! دفعه‌ی اول اینجوریه... دفعه‌ی دوم و شاید سوم هم یه کم بترسی، ولی خیلی کمتر از بار اول... بعد از سه چهار بار از خونه که راه میافتی به سمت بام تا وقتی از پله‌ها بری بالا و بری لبه‌ی پرتگاه و حتی لحظه‌ی پریدن، در تمام طول این مسیر تقریبا هیچ ترس و نگرانی‌ای نداره... چون این یه اصله تو زندگی. همه چیز فقط اولش ترسناکه. برای هر انسانی یه دنیای درون ذهن وجود داره و یه دنیای بیرون ذهن. تمام چیزای درون ذهنت چون برات آشناس آرامش بخشه و تمام چیزای دنیای بیرون ذهن چون برات جدید و ناشنتاخته‌س ترسناکه. تنها راه کنار اومدن باهاشون اینه که اون چیز یا فعل رو از دنیای بیرون به دنیای درونت منتقل کنی... یا ساده‌تر بگم اون چیز یا فعل رو "تجربه" کنی! بعدش میاد تو دنیای شناخته‌ شده و تجربه شده‌ی درونی‌ت و از اون به بعد هیچ ترسی برات نداره. از فردای بانجی اول تا آخر عمر همیشه حالت یه ذره بهتر از قبله. چون به یکی از بزرگترین ترس‌هات غلبه کردی، ترس از ارتفاع! چون کاری رو با میل خودت انجام دادی که خیلیا نمی‌تونن.

کسایی که میرن بانجی فقط دنبال همین تجربه‌‌ن. مثل یه درس بزرگه... همه چیز تو زندگی همینجوریه. تنها راه نترسیدن ازش اینه که با سر بری به سمتش... کسایی که بانجی رو تجربه می‌کنن فقط می‌خوان راه نترسیدن و شادتر و شجاعانه‌تر زندگی کردن رو یاد بگیرن. آخه همیشه ترسناک‌ترین چیزا لذت‌بخش‌ترین و رضایت‌بخش‌ترین‌ها هم هستن!

۳۰
مرداد

بعضی وقتا نباید زیاد حرف بزنی، مفهومی که مدنظرته انقدر خالصه که واژه‌ها فقط خرابش می‌کنن، هر یه واژه‌ای که بیشتر به کار می‌بری فقط شنونده رو از چیزی که منظورت بوده یه کم دورتر می‌کنه... بعضی چیزا رو نمی‌شه با کلام توضیح داد، باید به دو سه تا کلمه اکتفا کنی، بیشترش فقط خرابکاری میشه.
بعضی وقتا اصلا نباید حرفی بزنی، طرف خودش می‌فهمه چی می‌خوای بگی...
گفتن نداره. می‌دونی چند وقته ندیدمت، حتما می‌دونی الان چه جوریم. حتما می‌دونی خیلی بهتر از قبل شناختمت، حتما می‌دونی هزار بار گذشته رو بررسی کردم و متوجه تمام اشتباه‌ها و ندانم کاریا شدم و بعیده باز تکرار شن... حتما می‌دونی من آدم سر خود و مستقلی بودم، بعد از مدت‌ها تو دوباره مفهوم نیاز داشتن رو برام زنده کردی...
مگه میشه تا الان نفهمیده باشم خیلی اهل حرف نیستی ولی با عملت آدم رو شرمنده می‌کنی... 
چی بگم؟ بگم مثلا خیلی دوستت دارم!!؟ می‌دونی تو بزرگترین عیبت چیه؟ خیلی باهوشی! آدم احساس حماقت می‌کنه وقتی می‌خواد یه چیزو بهت توضیح بده... انگار خودت از قبل همه چیزو بهتر می‌دونی.
از اون طرف می‌دونی من بزرگترین عیبم چیه؟ خیلی گیج و پرتم! معمولا اصلا تو باغ نیستم و تا چند بار یه چیز رو بهم کامل توضیح ندی متوجه هیچی نمی‌شم، یه کم دیر می‌گیرم منظور آدما رو!!!! تو فقط همیشه بگو چی ازم می‌خوای، دقیقا باید چیکار کنم؟ حست رو واضح و شفاف بگو و نگران نباش، من از هیچ حرفی نه ناراحت میشم، نه به دل می‌گیرم، نه بهم بر می‌خوره، نه قضاوت می‌کنم. بگو، از کوچکترین چیزا تا مهم‌ترین مسائل، فقط بهم توضیح بده حالتو، بگو چی می‌خوای... گفتن نداره، حتما می‌دونی که هر کاری باشه انجام می‌دم.
دیوونه میشم، هیچوقت منو بی‌خبر نذار... همین.

۲۹
مرداد

واقعیت میدونی چیه؟ اهمیت دادن به یه انسان ریسکه، هر انسانی. بزرگترین ریسک.
وقتی یکی رو برا خودت خیلی بیشتر از بقیه مهم می‌کنی داری کار خطرناکی می‌کنی... شاید از زندگیت بره بیرون. ازت دور بشه و حالتو حسابی خراب کنه. ولی ریسک یعنی همونقدر که جنبه‌ی منفی‌ش قویه جنبه‌ی مثبتش هم پررنگه. از اون طرف شایدم دلش خواست اجازه بده حضورشو تو زندگیت حس کنی... خواست حالتو خوب کنه... حتی یه ذره.
عشق بزرگترین ریسک زندگیه... اگه جواب نده... حتی نمیشه بهش فکر کرد. ولی اگه بشه... اگه بشه زندگی بی‌مزه و سختت میشه بهشت! هر روز!!!
بعضیا عمیق شیرجه می‌زنن! مدلشون یا همه‌چی یا هیچیه... عشقو فقط اینا می‌فهمن!

--------------------------------------------------

پ.ن. 1: بعضی آدما یه کم درکت می‌کنن، بعضی آدما خیلی درکت می‌کنن، بعضی آدما اصلا درکت نمی‌کنن... ولی به بعضی آدما که میرسی میگی اگه یه روزی یه کم درکم کنه، اگه یه روزی یه کم درکش کنم... زندگی بی‌مزه و سختت میشه بهشت!

پ.ن. 2: همیشه وقتی یه اتفاق مهم میافته کم‌کم مغزت شروع می‌کنه به شناخت و تحلیل اون مسئله و بعد از یه مدت تازه می‌فهمی قضیه چی بوده. ولی از اون طرف دلت همون لحظه‌ی اول میفهمه این اتفاق درکل خوبه یا بد. یا مثلا چقدر خوبه و چقدر بده. یه اتفاقایی میافته بعضی وقتا، هیچی ازش نمی‌فهمی، میمونی چه واکنشی داشته باشی، هیچ درکی ازش نداری، گیج میشی کامل... "اما" با تمام وجودت حس می‌کنی که اتفاق خوبیه!

پ.ن. 3: ایمان میدونید چیه؟! یه حرف هست که ایمان منه:

"تصمیم‌های تاثیرگذار و بزرگ زندگی رو با قلبت بگیر، هدف‌های اصلی رو با احساس‌ت انتخاب کن.

ولی

وقتی می‌خوای به سمت اون هدف سطح بالا بری قدم‌های کوچیک و تصمیم‌های جزئی که در راستای اون تصمیم اصلی هستن رو با منطق‌ت بگیر."

یا بهتر میشه اینجوری گفت: 

هدف رو با قلبت انتخاب کن، ولی بهترین راه رسیدن بهش رو با عقلت.

پ.ن. 4: تقویم را معطل پاییز کرده است، در من مرور باغ همیشه بهار تو لبخند

۲۸
مرداد

وقتی دستام خالی باشه
وقتی باشم عاشق تو
غیر دل چیزی ندارم
که بدونم لایق تو

دلم و از مال دنیا
به تو هدیه داده بودم
با تموم بی‌پناهیم
به تو تکیه داده بودم

هر بلایی سرم  اومد
همه زجری که کشیدم
همه رو به جون خریدم
ولی از تو نبریدم


هرجا بودم با تو بودم
هرجا رفتم تو رو دیدم
تو سبُک شدن، تو رویا
همه جا به تو رسیدم...

 

 

 

 

 

--------------------------------------------------

 

 

 

پ.ن. 1: سال‌هاست که دارم میگم ولی معمولا کسی قبول نمی‌کنه. واقعا بهار و تابستون یه کم نامرد نیستن؟! پاییز و زمستون خیلی مهربون‌ترن!  با آدم و آرزوهاش و حالش راحت کنار میان. تو پاییز می‌تونی چند هفته از صبح تا شب فول تایم رو یه چیز تمرکز داشته باشی، ولی تابستون یه جوریه! حالتش موجیه... یهو مودت عوض میشه، یهو حوصله‌ت سر میره، یهو خوشحال میشی، یهو ناراحت... این وسط ده بار یه طوری شدی و هر ده بارش از دست خودت شاکی شدی... ولی باز... خودت نمی‌دونی چته تو تابستون و یه کم هم بهار... . گفتم دیگه، تابستون همیشه چیزش مثل موج یهو میاد آدمو هیت می‌کنه میره! یهو شب حالت عوض میشه... شاید دو شبه نخوابیدی ولی شب سوم هوس میکنی تا صبح بشینی تک‌تک موزیکایی که این چند وقت باهاشون خاطره داشتی رو گوش بدی... صبح یهو از پنجره میبینی اِ اِ اِ اِ آفتاب تو آسمونه! رفیق کی صبح شد!؟ رفیق بریم تو حیاط یاس‌ها باز شدن(عکس یاس‌های صبحو گذاشتم بالا)! به‌به عطر یاس یادش به خیر اون روزا! رفیق برو سر کوچه نون بربری کنجدی بگیر املت درست کردم! دلم به حال این نونوا سوخت! وسط تابستون تو این گرما این وقته صبح بیدار شده نشسته سر کوچه!! رفیق انقدر خواب بود اسکناس رو به زور از دستم گرفت!

 

پ.ن. 2: میگن پاییز بهاری‌ست که عاشق شده است... زودتر پاییز بشه اصلا حوصله ندارمfrown ولی صرفا می‌خواستم بگم که باز هم تابستون قشنگیای خودشو داره... تابستون هم با وجود اینکه آفتاب ظالم سر ظهرش عادت داره یهو به آدم ضدحال بزنه و کل روزتو خراب میکنه ولی باز اگه بخوای میشه خوب بگذره.

 

پ.ن. 3: تو یه جمعی بودیم و من ساعت‌ها بود که اون وسط کاملا ساکت نشسته بودم و هیچی نمی‌گفتم و  کلا کاری به کار کسی نداشتم. یه رفیقی اومد هندزفری رو از گوشم در آورد یه کتاب پرت کرد جلوم گفت این بخون! قدرت درون‌گراها!! خب کسی قاعدتا حوصله نداره بشینه یه کتاب کاملو بخونه.cheeky ولی چند فصلشو همینجوری ورق زدم که ناراحت نشه(!!) و یه چیزایی تو ذهنم افتاد که این چند وقت همش داشتم بهشون فکر می‌کردم. تو مقدمه میگه تو دنیای امروز در تمام دنیا درون‌گرا یعنی ضعیف! به چشم همه مقصر و گناه‌کار! اصلا تو این یکی دو قرن 100% ارزش‌ها و نقش‌های مثبت به اسم برون‌گراها تموم میشه! هیچکس نمی‌فهمه اون درون‌گرای ساکتی که یه گوشه می‌نشست و حرف نمی‌زد عمیق‌ترین فکرها و احساسات رو داشت که این برون‌گرا یه درصدشو فهمیدن و با همون کلی کار بزرگ کردن... خب تو این جوامع سطحی و روزمره و اسیر پارادایم و تبلیغات و صنعت و ... یه آدم اوریجینال و عمیق و حساس که دنیای درونش از یه حدی غنی‌تره همش داره له میشه!
سخته ولی نکته‌ش اینجاست که درون‌گراها همیشه خیلی باهو‌ش‌تر و زرنگ‌ترن! دنبال یه راه‌های کوچیکی میرن که همیشه اوضاع رو عالی می‌کنه! میگن راهش اینه که یه کم بیشتر و عاشقانه‌تر به دنیای بیرونت انرژی بدی! دنیا و زندگی و تمام آدمای اطرافت پرن از نقص‌ها و کسالت‌ها و زشتی‌های کوچیک و بزرگی که تو با یه ذره انرژی گذاشتن و بخشیدن کاراکترت شاید بتونی خیلیاشون رو درست کنی... چشمتو ببند، برو تو دنیای خودت... چی میبینی!؟ نور، صدا، یه بوی خوب، حرکت، آرامش... شاید تو وجودت پر از خنده‌های پاک باشه، پر از حرف‌‌های مثبت... یه ذره از این رو به بقیه بده! آدما خیلی با هم فرق دارن، شاید تو هیچکسو درست درک نکردی، شاید هیچکس تو رو به اون صورتی که واقعا هستی نفهمید... تو چیکار داری!؟ تو به عنوان یه درون‌گرای وظیفه‌شناس بعضی وقتا یه کم از احساسات و فکراتو به بقیه هم بده. زندگی اونا پر از نقص‌هاییه که با یه نور کوچیک از دنیای تو برطرف میشه، حیفت نمیاد!؟ زندگی اونا بهتر میشه و به طبعش زندگی خودت بهتر میشه! 99% آدما هیچوقت هیچ قصد بدی ندارن، اکثر مشکلات بین آدما فقط سوءتفاهمه... مثبت فکر کن راجع به همه... می‌بینی که اونا هم مثبت می‌شن(قدرت درون‌گراها همینه!)

پ.ن. 4: تا وقتی موسیقی خوبه، همه‌چی خوبه!
 

۲۶
مرداد

دلخوشم با غزلی تازه، همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

قانعم، بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله‌ای نیست من و فاصله‌ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست...

آسمانی، تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه‌ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم، کافیست

 

"محمد علی بهمنی"

 

 

 

--------------------------------------------------

 

 

 

پ.ن. : ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻋﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩکتر می‌شوی، ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می‌ﺭﺳﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ‌اش ﺑﯿﺸﺘﺮ می‌ﺷﻮﺩ ﺑﺰﺭﮒ‌تر ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می‌ﺭﺳﺪ
ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺑﻨﺪﯼ، می‌ﺑﯿﻨﯿَﺶ
ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ، ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ... ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺴﻠﯿﺖ ﺑﮕﻮ!!

۲۵
مرداد

کاش می‌دانستی
ما را مجال آن نیست 
که روزهای رفته را از سر گیریم
و لحظه‌های بی بازگشت را تمنا کنیم

کاش می‌دانستی
فردا چه اندازه دیر است
برای زیستن
و چه اندازه زود برای مردن
و همیشه واژه‌ای است پر فریب

کاش می‌دانستی
یک آلاله را فرصت یک ستاره نیست
و به ناگاه بسته خواهد شد پنجره‌های دیدار در اجبار تقدیر

کاش می دانستی...

 

"ناهید عباسی"

۲۵
مرداد

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است
این آتش از هر سر که بر خیزد تماشایی است

دریا اگر سر می‌زند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است

زیبای من روزی که رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر بر نخواهد گشت زیبایی است

راز مرا از چشم‌هایم می‌توان فهمید
این گریه‌های ناگهان از ترس رسوایی است

این خیره ماندن‌ها به ساعت‌های دیواری
تمرین برای روزهایی که نمی‌آیی است

شاید فقط عاشق بداند او چرا تنهاست
کامل‌ترین معنا برای عشق تنهایی است...

 

 

"فاضل نظری  - مجموعه اشعار ضد"

۲۳
مرداد

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه‌ی بی‌اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز باده‌ی نوشین نمی‌گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره‌ی دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیده‌ی تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

"رهی" به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

۲۲
مرداد

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت "سعدی" به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

۲۲
مرداد

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا

چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید

چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه

که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم

زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران

زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم

ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون

دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم

چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها

غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید

که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

 

 

 

--------------------------------------------------

 

 

 

پ.ن. : نمی‌دونم این روزا دقیقا باید چیکار کنم... ولی مثل اینکه قراره صرفا یه سری شعر کپی کنم اینجا!
میگن اگه میخوای همه ازت راضی باشن به هرکس همون‌قدر که قانعه بده... نه بیشتر، نه کمتر.
قبول. اگه قراره فقط همین باشه خیلی هم خوبه! این که کاری نداره... مگه چقدر سخته روزی یه شعر پیدا کردن؟

۲۱
مرداد

میگن هرچی بیشتر آدم بشناسی تنهاتر میشی. این چند وقت عمیقا درک کردم این حرف رو.
تو زندگیم دنبال خیلی چیزا رفتم... تجربیاتی داشتم که آخرش رسید به اینجا که هیچی باارزش‌تر از یه دوست واقعی نیست. دوستی که تو زندگیش راهت بده، تو زندگیت یه نقشی بازی کنه.
فهمیدم هرچه‌قدر هم که زندگی شخصیت برات باارزش و خاص باشه باز تقسیم کردنش با کسی که براش مهمی خوشی‌هات رو بیشتر می‌کنه.
تو زندگیم دنبال خیلی چیزا رفتم، ولی آخرش رسیدم به انسان. برای یه انسان هیچی بیشتر از یه انسان دیگه نمی‌تونه رضایت‌بخش باشه.
بی‌ارزش بودن خیلی از چیزایی که آدما صبح تا شب مشغولش می‌شن رو فهمیدم... گفتم نمی‌خوام خودمو درگیر این بازیا کنم...
دنبال چیزی بودم که واقعا ارزش تلاش داشته باشه... هرچی فکر کردم چیزی به جز عشق پیدا نکردم که ارزش بی‌قراری و درد رو داشته باشه...
ارزش تولد و مرگ آدما رو داشته باشه...
و دنبال عشق رفتم. عشق انسان به خدا، عشق انسان به طبیعت، عشق انسان به علم، هنر، ادبیات، دانش... اصلا عشق انسان به ماشین و پول و ...، ولی همش داستانه... فقط عشق انسان به انسان بود که دیدم واقعیت داره.
گفتم تمام وقت و انرژیم رو می‌ذارم همین‌جا... خیلی دور و ورم رو نگاه کردم ولی تا مدت‌ها کسی رو ندیدم...
یه روز دلارام رو دیدم و بعد از چندوقت حواس‌پرتی منو دوباره یاد عشق انداخت... و آرزوی کهنه‌م.
گفتم تمام وقت و انرژیم رو می‌ذارم همین‌جا... رویا داشتم. فکر کردم میشه یه روز تو یه کافه رو به روش بشینم و باهاش حرف بزنم!
رو صندلی‌های پارک تصورش کردم... گفتم یه روز که بارون میگیره باهاش تو همین پیاده‌روها قدم می‌زنم... .
به همه‌ی اینا فکر کردم، ولی فکر نکردم دلارام خودش چی می‌خواد؟ شنیدم به ادبیات و شعر خیلی علاقه داره... گفتم باشه تمام تلاشمو می‌کنم، بالاخره یه جوری عاشقش می‌کنم! ولی فکر نکردم شاید بیشتر از همه چیز عاشق تنهایی خودش باشه... شاید هیچکدوم از اون رویاهای منو نداشته باشه، شاید منو بخواد ولی بیرون زندگیش، شاید منو بخواد ولی در عین حال بخواد یه دنیا هم بینمون فاصله باشه. شاید قضیه برا اون انقدرا هم جدی نیست، شاید به نظرش من ارزش ریسک کردن و تغییر کردن رو نداشته باشم... منطقی هم هست. هیچکس مثل من اونقدر خوش‌خیال و زودباور نیست که ندیده و نشناخته به کسی اعتماد کنه، جدی بگیرتش...
گفتم می‌خوام برم دنبال عشق... ولی قبلش باید بدونی عشق چیه. خیلی دنبالش گشتم. می‌خوام دوباره از معنی عشق بگم، عشق انسان به انسان... عشق یعنی با هم خوشحال بودن. عشق یعنی تو زندگی هم باشیم. عشق یعنی اگه می‌دونم چیزی رضایتت رو جلب می‌کنه دریغ نکنم... عشق یعنی ازت بپرسم چی می‌خوای؟ چی حالت رو بهتر می‌کنه...؟ و هر جور شده اون رو برات مهیا کنم.
من عاشق دلارام شدم ولی هیچوقت نپرسیدم اونم یه روز عاشق من میشه یا نه؟ بعد زا این همه تلاش، یا دلارام هنوز متوجه نمیشه من چی می‌خوام، یا می‌فهمه و کاری نمی‌کنه... در هر دو صورت خیلی تلخه.
کاش انقدر خودمو به در و دیوار نمی‌زدم. کاش انقدر سخت تلاش نمی‌کردم... حالا آدمی شدم که تا آخر توانش دویده و دیگه پاهاش یه قدم هم نمی‌تونن بردارن، آدمی شدم که هرچی داشته داده و دیگه چیزی براش نمونده... آدمی که تمام شعرها رو خونده، تمام حرف‌هاش رو زده. آدمی که هرچی رفت از رویاش دورتر شد... می‌دونی اگه تمام زندگیت رو بذاری رو یه هدف و بعد از کلی وقت هنوز بهش نزدیک هم نشده باشی چه حسی داره؟ احساس بی‌عرضه‌گی و ناتوانی و بی‌لیاقتی می‌کنی...
همچین آدمی مثل یه مرده‌س. هیچی نمی‌تونه زنده‌ش کنه جز عشق... راستی گفتم معنی عشق چیه!؟ عشق یعنی بفهمی چی دوباره حالمو خوب می‌کنه. بهم بدیش، هرچقدر هم برات سخت باشه.
من فقط این رو از عشق می‌فهمم... و حالا اونقدر تشنه‌ی این عشق هستم که هیچ چیز دیگه‌ای به جز اون نمی‌تونه دوباره مثل قبلم کنه.

 

۱۹
مرداد

داستان لیلی و مجنون خیلی غم‌انگیزه.
یه جایی مجنون میره تو دل صحرا واس خودش شب و روز می‌شینه و اصلا هم کاری به کار لیلی نداره!
لیلی براش نامه می‌نویسه و حتی میره دنبالش و وسط بیابون مجنون رو پیدا می‌کنه. مجنون چی بهش میگه!؟
جواب مجنون خیلی ترسناکه... به لیلی میگه برگرد، من همینجا می‌مونم... من خیال تو رو پیدا کردم و صبح تا شب باهاشم، دیگه نیازی به خودت ندارم.
ترسناکه چون واقعیه. تلخه... این اتفاق خیلی از عشق‌ها رو از بین برده. دو نفر که یه روزی یه چیزی بینشون بوده مدت زیادی همدیگه رو نمی‌بینن و کاری به کار هم ندارن و تو این مدت فقط یه تصویر ایده‌آل و غیرواقعی از همدیگه تو ذهن خودشون می‌سازن، بعد که در واقعیت همدیگه رو می‌بینن انقدر از خیالات خودشون دوره که دیگه تمایلی به با هم بودن ندارن(بیاید قبول کنیم، هیچکس به اندازه‌ی آرزوها و رویاهامون خوب و بی‌عیب و نقص نیست. هیچوقت اونقدر از هم دور نشیم که وقتی دوباره دیداری بود اصلا همدیگه رو نشناسیم).
کلا داستان لیلی و مجنون برای من نماد عشق اشتباه و ناقصه. پر از احساسات سرکش و بی‌منطقی و سوءتفاهم و جنگ و دعوا!
انگار دو طرف فقط اسیر یه تصویر و برداشت اشتباه از همدیگه شدن...
من عشق سبک خسرو و شیرین خیلی بیشتر به دلم می‌شینه! و همه هم میدونن که از اول تا آخر داستانشون بهتر از سرنوشت لیلی و مجنونه!

 

 

 

 

 

 

۱۷
مرداد

زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا

 

زیبا
هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می‌چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه‌های محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دل‌ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت در تندباد عشق نلرزد

 

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس می‌کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

 

زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم

 

زیبا
کنار حوصله‌ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره‌ی عشق
بنشان مرا به منظره‌ی باران
بنشان مرا به منظره‌ی رویش
من سبز می‌شوم

 

زیبا ستاره‌های کلامت را، در لحظه‌های ساکت عشق، بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم بر حول این مدار

 

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده‌ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا

 

"محمدرضا عبدالملکیان"

 

 

 

 

--------------------------------------------------

 

 

 

 

پ.ن. 1: پریشب با یکی از دوستان صحبت می‌کردم. کلی مخش رو خوردم که فلان قضیه اینجوریه و فلان چیزم هست و اینم اونجوریه و اونم اینجوریه و فلان چیزم باید فلانش کنیم و ... . دوستمون برگشت گفت این همه تحلیل و دو دو تا چهارتا و حساب کتاب برا چی آخه؟ بعضی وقت‌ها مشکل خیلی ساده‌تر از این چیزاست، مثلا الان معلومه که تو چاکراه‌هات بسته‌ن!!! و وقتی اینجوری میشی احساس ترس و نگرانی و خسته‌گی و ناامیدی و هزار جور ناراحتی دیگه داری... برو چاکراهتو باز کن عزیزم!
(حالا من نرفتم دنبال این چاکراه و بودیسم و عرفان هندو و آیین ودا! ولی کلیت حرفش رو قبول دارم. یه وقتایی میا‌فتی تو یه دور باطل، یه کار رو هزار بار با یه روش ثابت انجام میدی و هر دفعه هم به جای نزدیک شدن به هدف ازش دورتر میشی... به جای سماجت و لج کردن با خودت چند لحظه باید صبر کنی، بشینی یه کم فکر کنی و یه راه کاملا جدید رو امتحان کنی. هر وقت بیش از حد احساس ضعف کردی یه لحظه به خودت فرصت بده، یه دوش آب گرم بگیر و یه نوشیدنی خنک و بعدشم ریلکس بشین چند دقیقه هر موسیقی که دلت می‌خواد گوش بده! بعدش با صد برابر شجاعت و انرژی و انگیزه برگرد به زندگیت و با تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌هاش رو به رو شو! عین حقیقته که میگن به هرچی زیادی فکر کنی واقعا اتفاق میافته... منطقیه که به چیزای مثبت فکر کنی پس.)

 

پ.ن. 2: آدم‌ها خیلی با هم فرق دارند. هرکس یه جور حرف می‌زنه و یه سبک عمل می‌کنه و احساساتش رو به شکل کاملا خاصی نشون می‌ده. انقدر این تفاوت زیاده که همیشه و تو هر شرایطی احتمال سوءتفاهم و سوءبرداشت از همدیگه خیلی زیاده... تنها راهش اینه که مثبت بمونی. اگه کسی برات مهمه و می‌خوای تو زندگیت باشه باید خیلی راحت هر حرف و حرکتش رو مثبت تلقی کنی و فقط دید مثبت بهش داشته باشی. همه‌چیز بستگی به برداشت خودمون داره، من همیشه وقتی حرف ناراحت‌کننده‌ای می‌شنوم که نا امیدم می‌کنه یا باعث ترس و آشوبم می‌شه تنها کاری که می‌کنم اینه که میگم شاید منظور مثبتی پشتش بوده و من اشتباه متوجه شدم، شاید طرف قصد دیگه‌ای داشته و فقط بد بیان کرده، به همین سادگی! وقتی میشه فکر خوب کرد چرا فکر بد کنه آدم!؟ خیلی کلیشه‌ای و تکراریه ولی کاملا درسته، زندگی رو خودمون با همین فکرهای خودمون لذت‌بخش یا غیر قابل تحمل می‌کنیم.

 

پ.ن. 3: می‌گن چشم دروازه‌ی قلبه! نیت واقعی آدما از چشم‌هاشون معلومه... وقتی می‌بینی ته دل یکی روشنه دیگه به جزئیات توجه نکن... هر کاریش و هر حرفیش فقط باید خوشحالت کنه. هیچ قضاوتی راجع بهش نباید بکنی، باید مطمئن باشی که هر عکس‌العملی‌ هم داشته باشه آخرش هیچ اتفاق بدی نمی‌افته. از دستش اگر ناراحت شدی خیلی زود کامل فراموشش کن.
خیلی خوبه که دست خودت باشه، اگه دلت به یکی خوشه هیچ چیز ناخوش‌آیندی ازش تو دلت نگه ندار...

 

پ.ن. 4: این شعر خیلی واقعیه، عاشقشم!

۱۵
مرداد

اولین بار دلارام رو تقریبا سه سال پیش دیدم. از همون اولین دفعه‌ای که نگاهم بهش افتاد تو یه جای خاصی از ذهنم ثبت شد، جدا از بقیه‌ی آدم‌ها، در تمام مدت زمان بعدش بارها به صورت اتفاقی می‌دیدمش و هر بار هم تصویر متفاوتی که ازش داشتم پررنگ‌تر می‌شد. اگه بخوام تصویری که تو ذهنم هست رو دقیقا توضیح بدم باید بگم که فرض کن تمام آدم‌ها سمت راست ذهنم بودن و دلارام سمت چپ... وقتی به یه دسته از افکارم توجه می‌کردم تمام آدم‌ها و اتفاقات و صداها و تصاویر و حرکات رو کنار هم می‌دیدم و وقتی به دسته‌ی دیگه از افکارم که به همون اندازه پررنگ بودن توجه می‌کردم فقط اون رو می‌دیدم... مثل یه سطل رنگ روشن که ریخته باشن روی دنیات و نصف تمام حافظه‌ت رو گرفته باشه...

تو دانشگاه آدم زیاد بود، ولی من معمولا هیچکس رو نمی‌دیدم، آخه بنده اصطلاحا شخصیت به شدت شمّی دارم!(که در توضیح باید اضافه کنم افراد دو دسته هستند: شمّی و حسّی) یعنی اینکه در لحظه چشم و گوشم و درکل حواسم کمتر از افراد عادی از محیط ورودی می‌گیره و بیشتر تو فکرهای خودم غرقم. به خاطر همین در زمان و مکانی که هستم معمولا حواسم اصلا به اطراف جمع نیست، مثلا اسم خیلی از هم‌دوره‌ ای های خودم رو تا سال آخر نمی‌دونستم! یا خیلی از دانشجوهای دانشکده رو که بعد از 4-5 سال می‌دیدم احساس غریبه بودن بهشون داشتم! با این وضعیت گیچی و گنگی من فرض کنید هر دفعه که دلارام رو می‌دیدم با شدت تمام می‌خورد توی صورتم! وسط اون تاریکی جمعیتی که ذهن من اصلا تصویرشون رو از روی چشمم بر نمی‌داشت و تحلیل نمی‌کرد فقط اون بود که می‌درخشید و توجه رو جلب می‌کرد!

هیچوقت سمتش نرفتم، هیچوقت نخواستم بهش نزدیک شم... شاید چون همیشه به نظرم دست‌نیافتنی و غیر ممکن به نظر می‌رسید. فقط از دور می‌دیدمش و بی‌خیال می‌گذشتم. بارها دیدمش، معمولا تنها بود یا داشت خیلی آروم با کسی صحبت می‌کرد. شاید یه دفعه که از دست کسی عصبانی بودم با آرامش و یه لبخند ساده دیده بودمش، و یه دفعه‌ی دیگه که هیجان‌زده بودم با همون آرامش عجیب، و یه دفعه‌ی دیگه که بی‌حوصله و کسل بودم دقیقا با همون حالت آروم و ساده‌ی همیشه‌گیش دیده بودمش، و یه بار دیگه که خیلی ناراحت بودم، و یه بار دیگه که خیلی خوشحال بودم... و دلارام هربار دقیقا همونجوری بود... آروم و سبک، با یه لبخند دلنشین... چیزی بود که نمی‌تونستم درکش کنم، از محدوده‌ی منطق و تجربیاتم خارج بود، مثل یه امر ماوراءطبیعی و غیر آشنا، مثل یه موج عظیم که تمام ناخودآگاهم رو زیر و رو می‌کرد... نمی‌تونم توضیح بدم با کلمات... احساسیه که فقط خودم درکش می‌کنم.

اواخر پاییز امسال بود که یه روز کاملا اتفاقی دیدمش... جای خلوت و ساکتی بود و اونجا بین دوست‌های نزدیکش راحت با همه حرف می‌زد و با روی باز برخورد می‌کرد. اولین بار بود که این‌جوری می‌دیدمش... چند کلمه حرف زد و صدای خاصش افتاد توی سرم و دیگه هیچوقت بیرون نرفت(توضیح مجدد اینکه بنده اصطلاحا سمعی هستم! یعنی بیشتر تحت تاثیر صداها قرار می‌گیرم تا تصاویر و حرکات و حس لامسه و ...) همین باعث شد دنیا مثل آوار روی سرم خراب شه!! وقتی که فهمیدم اونم مثل بقیه حرف می‌زنه و شوخی می‌کنه و اصلا صحبت کردن باهاش ممکنه. این فکر با تمام خاطرات قبلی ترکیب شد و خواب رو از من گرفت! تا چندوقت بعدش به هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌تونستم فکر کنم. سریع ایام امتحانات رسید و منم که کلا تو آسمونا بودم تمام امتحان‌ها رو خراب کردم(فدای سر دوستان laugh)
اون روزها فقط به این فکر می‌کردم که در اولین فرصت ممکن رو به روش بشینم و باهاش صحبت کنم... کلی هم فکر کرده بودم راجع به اینکه چی بگم و چه‌جوری برخورد کنم. یه ویژگی که من دارم اینه که متاسفانه یا خشوبختانه خیلی مستقیم و صریح برخورد می‌کنم با مسائل(که در تمام زمینه‌ها خیلی خوب جواب میده به جز در روابط اجتماعی!). دو سه بار مستقیم ازش خواستم بریم بیرونِ اون محیط شلوغ با هم صحبت کنیم که هر دفعه نشد... اون روزا واقعا خوش‌خیال بودم و با حماقت و خوشبینی تمام فکر می‌کردم به همین راحتی همه‌چیز درست میشه... منی که در تمام زندگی از وقتی یادمه تمام مشکلات رو با منطق و استدلال و مستقیم و بدون لحظه‌ای اتلاف وقت حل می‌کردم اینجا گیر افتادم... 

همیشه تا قبل از اون اگر از کسی در زمینه‌ای کمک می‌خواستم میرفتم جلو و می‌گفتم: سلام. ممکنه به من کمک کنید؟ اگر می‌خواستم چیزی از کسی بگیرم میرفتم جلو و می‌گفتم: سلام. میشه فلان چیز رو به من بدید. اگر می‌خواستم راجع به موضوعی با کسی صحبت کنم میرفتم جلو و می‌گفتم: سلام. میشه بریم یه جای خلوت راجع به فلان موضوع باهاتون صحبت کنم؟... 
و همیشه هم اگر طرف می‌گفت بله که چه بهتر و اگر می‌گفت نه منم می‌گفتم خب تمایلی نداره دیگه. ببخشید که مزاحم شدم، خداحافظ... (شوخی نمی‌کنما... تو روابط فردی همیشه دقیقا همین‌قدر رو راست و مستقیم بودم... هرکس یه جوره دیگه! یکی یه مقدار منطقی‌تره، یکی یه مقدار حساس‌تر... اینا هیچ ربطی به خوب و بد بودن آدم‌ها و بااخلاق بودن و بی‌اخلاق بودنشون نداره)
این روش، یعنی انتخاب کوتاه‌ترین راه و پای فشاری روی اون تنها راهی بود که همیشه برای رسیدن به خواسته‌هام بلد بودم، ولی اینجا جواب نداد... به هرحال تسلیم نشدم و با وجود اینکه خیلی زود فهمیدم چقدر کارم سخته تصمیم گرفتم راه جدیدی پیدا کنم و هرچقدر لازمه خودم رو تغییر بدم... بقیه‌ش هم بماند برای بعد! 

 

 

 

 

--------------------------------------------------

 

 

 

 

پ.ن. : ادامه داره... توی سر رسیدم پره از اتفاق‌هایی که این چند وقت برام افتاده و چیزهایی که راجع به دلارام نوشتم... می‌خواستم ادامه بدم و به یه جای خوبی برسونمش ولی اصلا دل و دماغ نوشتن ندارم. اگه حوصله‌ش اومد به زودی بیشتر راجع به داستانم براتون می‌نویسم.

۱۲
مرداد

ای پرنده‌ی زیبا
زخم بالت را که می‌بستم
عاشقت شدم
نباید این‌قدر بی‌رحمانه دور می‌شدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه دنبالت بگردم؟
ای پرنده‌ی زیبا
اسیر زیبایی‌ات شده‌ام
مرا به قفس انداخته‌ای

"رسول یونان"

 

 

 

 

--------------------------------------------------

 

 

 

 

پ.ن.1 :همه‌مون همینجوریم. تا وقتی چیزی رو داریم قدرش رو نمی‌دونیم...
من گیج شدم... شما باشید چه فکری می‌کنید راجع به کسی که تو بدترین روزها تنهاتون گذاشت؟
وقتی بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتی تو اوج تنهایی رهات کرد؟
اگه به خاطرش تو دهن شیر رفته باشی... با بزرگترین زخم‌ها و ترس‌هات رو در رو شده باشی به خاطر اینکه بهش نشون بدی قلبت براش می‌زنه...
و اون حتی حاضر نباشه یه لحظه از تنهایی‌ها و غم‌هات رو پر کنه؟ حاضر نباشه حتی یه ارزن از نگرانی‌هات کم کنه...
چرا از عشق می‌ترسیم؟ مگه دلیل دیگه‌ای هم برا بودن ما رو زمین وجود داره...!؟ چه‌جوری حاضر میشیم یه لحظه بدون عشق نفس بکشیم؟
چی باعظمت‌تر و زیباتر از عشق تو زندگی پیدا میشه و ذهنمون رو مشغول می‌کنه که اجازه نمیده با سر به سمتش بدویم...؟
چرا می‌ترسیم؟ چرا از نور عشق فرار می‌کنیم به سمت تاریکی زندگی یکنواخت و روزمره‌مون؟
چرا وقتی عشق باز هم یه فرصت دیگه بهمون میده دوباره مثل قبل با بی‌تفاوتی و دلهره و ناامیدی از دستش فرار می‌کنیم؟
تا دیر نشده قدر هم رو بدونیم. یه دلخوشی برا نفس کشیدن به هم بدیم... زندگی خیلی نامرده... زمان مثل یه سیل تمام چیزای خوب رو میبره اگه حواست جمع نباشه.
من هنوزم دلم خوشه...

 

پ.ن. 2: من دارم سقوط می‌کنم راستش... اگه میخوای نجاتم بدی همین الان وقتشه...
چقدر راست گفته هرکی گفته... تو زمونه‌ای که حسودا عشق رو میدزدن و نامردا تا یه گوشه یه قطره محبت و دلخوشی میبینن با تمام عزم برای نابودیش کمر می‌بندن به خدا یه دقیقه هم به تاخیر انداختن همدردی و همدلی هم ظلمه. ظلمه به تمام آدما، به همه‌ی دنیا.

 

پ.ن. 3: این تابستون هرجوری شده باید باهاش حرف بزنم. عشق کافی نیست باید باهاش دوست بشم... نگرانم. آخه می‌دونم اگه پاییز بیاد و هنوز با هم غریبه مونده باشیم تو اون شلوغی و همهمه دوباره گمش ‌می‌کنم... من تو شلوغی و جمعیت اصلا حواسم جا نیست آخه. کمکم کن تنهایی نمی‌تونم کاری کنم. تنها که می‌مونم خیلی ضعیفم.

 

پ.ن. 4: زمونه اینجوری شده دیگه... به اوج که میرسی هیچکس حرف هیچکس رو نمی‌فهمه. باید بیشتر سعی کنیم. همدلی اونقدر هم سخت نیست. همه چیز فقط اولش ترسناکه...
 

۰۷
مرداد

شب های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

"شکیبی اصفهانی"

 

 

--------------------------------------------------

 

 

پ.ن.1: هفته‌ی سختی بود... می‌خواستم آخر هفته خونه باشم و استراحت کنم، ولی یهویی یه سفر یه روزه پیش اومد همین امروز. خیییلی سعی کردم بپیچونم ولی نشد... sad
و این یعنی کل پنجشنبه رو از دست می‌دم... جمعه باید بشینم یه روزه تمام پروژه‌های دانشگاه رو جمع و جور کنم.

خسته‌م، ولی ناامید نیستم. همین خوبه! همین که می‌دونم روزای آروم نزدیک‌ن برا ادامه دادن کافیه.

 

پ.ن. 2: همون جمله‌ی معروف: ملالی نیست جز دوری شما...

۰۶
مرداد

تو هیچ‌گاه، تو هیچ‌گاه تمام نمی‌شوی
آنگاه که دیگر نه راهی می‌ماند و نه خیالی، تو باز هم هستی
و در تمام کوچه‌های خالی شهر تو راه می‌روی
و از تمام ماشین‌ها تویی که دست تکان می‌دهی
همیشه، هر روز، هر بار... این تویی که می‌مانی

من می‌دانم؛ تویی که می‌مانی
و تویی که بی‌انتهاترین و بیدارترین و رنگی‌ترین خواب منی
همان تو که روزی هزار بار در تو غرق می‌شوم و باز تنها هوای توست که نفس‌های مرا تشدید می‌کند

من می‌دانم؛ آسوده‌ام که آسمان را هم به زمین ببافند
من در این میان راه را گم نخواهم کرد
چون باز در میان زیر و رویش تو می‌مانی

تو آن تیزی صبحی که از شکاف چشم‌هایم بیدارم می‌کند
و آن سکون زنده‌ای هستی که در خواب مرا فرا می‌گیرد
و در پایان روز بعد از خواب آنچه هست تو برایم می‌مانی

آنچه هست تویی و تو آنچه هستی که باید باشد
باید باشد تا من هم باشم و خوب باشم و این چنین آسوده باشم

بدانم روزگار وارونه بگردد، باز هم تو می‌مانی

وای که نمی‌دانی این خیال آسوده چگونه در تنم جاری می‌شود و چگونه وجودم را می‌جنباند
چگونه در گام‌هایم، چشم‌هایم انعکاس دارد و...
چه بگویم؟ تویی که می‌مانی

باش، همین‌گونه که هستی باش
هستی من، زبانه بکش، شعله کن، فرو ریز
که در میان خاکسترم باز تویی که می‌مانی

من می‌دانم که بعد از پایان هرچه هست تو می‌مانی 

و امید چشم‌های توست که مرا بار دیگر هزار بار زنده و راهی خانه‌ات می‌کند...

 
 
"نرگس حجازی"
 
 
--------------------------------------------------
 
 
پ.ن. 1: پریشب مثل خیلی از شب‌های قبلش دوباره تا نصف شب بیدار بودم. صبح یه کم دیر بیدار شدم، اصلا حوصله‌ی سرکار رفتن نداشتم، ولی گفتم برم دوستام رو ببینم یه ذره حالم بهتر میشه... دوباره مثل روزای قبل دیر رسیدم... همین که رسیدم مدیرم گفت من ناامید شدم که تو آدم بشی! یه لپ‌تاپ بهم داد و گفت اینو ببر خونه. دستت باشه همون شبا که تا صبح بیدار میمونی یه مقدار از کارات رو هم با این تو خونه انجام بده! نخواستیم صبح زود بیای اصلا!!
 
پ.ن. 2: امروز ساعت 6 صبح چشمم‌ رو باز کردم، یه نگاه به صفحه‌ی گوشی انداختم و به طرز معجزه‌آسایی این شعر اولین چیزی بود که رو صفحه‌ی گوشی دیدم... تو همون حالت خواب و بیداری خوندمش و اونقدر آرومم کرد که همون لحظه دوباره خوابیدم و تا ساعت 9 هم خوابیدم!
 
پ.ن. 3: امروز برعکس تقریبا تمام روزهای این چند ماه حالم خوبه... تصمیم گرفتم خونه بمونم و تمرینا و پروژه‌های دانشگاهو انجام بدم، البته ددلاین همش خیلی وقته که گذشته، ولی مهم نیست بازم بهتر از اینه که اصلا تحویل ندی :))
 
پ.ن. 4: من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌ای از این سفر دشوار گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم به امید باز گردیم، قبل از اینکه ناامیدی نابودمان کند.
"یک عاشقانه‌ی آرام، نادر ابراهیمی"
۰۴
مرداد

Hafez


پ.ن. 1: مدل حافظ اینجوریه که نباید باهاش لج کنی! بعضی وقتا هی میگی خوشم نیومد دوباره فال می‌گیری، یکی بدتر از قبلی میاره! یعنی می‌فهمه که بهش اعتماد داری یا نه ها!!! بعضی وقتام که خسته‌ای و حوصله نداری حالتو می‌فهمه، دیوان رو که باز می‌کنی همون اول یه چیزی میاره که آرومت کنه... روحش شاد.

پ.ن. 2: یه رفیقی داشتم هی باهام بحث می‌کرد که من از ایران و کل مردمش متنفرم و در اولین فرصت میرم هر جایی که شد به جز اینجا! هر دفعه هم که از من می‌پرسید تو از چی اینجا خوشت میاد و بهش دل بستی می‌گفتم ببین مثلا حافظ! می‌گفت خب تو کانادا هم می‌تونی حافظ بخونی... منم می‌گفتم نه خب، هوایی که حافظ توش نفس کشیده، خاکی که حافظو حافظ کرده... نمی‌دونم، دید آدما به مسائل خیلی با هم فرق داره. تازه هر چند سال یه بارم باید بری حافظیه زیر اون گنبده بشینی فال بگیری!!! خلاصه اون رفیقمون چند وقتیه کاناداس! بعضی وقتا اسکایپ می‌کنیم، اون از بازی هاکی رو یخی که از نزدیک تو تورنتو دیده تعریف می‌کنه و فستیوال کامیک کان و ...! منم میگم باشه خوش به حالت! حالا کی میای تهران ببینیمت!!!؟ (نامرد از اون موقع که رفته یه بارم نیومده!)


پ.ن.3: یه رفیقی داریم ما از دبیرستان گیر داده بود به من وبلاگ بزن! بعدشم هر چند وقت یه بار که می‌دیدمش باز می‌گفت!! همین چند ماه پیش دوباره بهم گفت...(خیلی آدم سمجیه!!) و من بعد از 8 - 9 سال تنبلی بالاخره حالشو پیدا کردم! خیلی گلی شهریار!! ممنون که فکرشو تو ذهنم انداختی.

۰۴
مرداد
مثل امروز
فردا باز هم سعی می‌کنم
باز سعی می‌کنم خوشحالت کنم
مثل امروز
تو اگر دوباره ناراحتم کردی
من دوباره سعی می‌کنم فراموش کنم...

۰۳
مرداد

نشسته بود خیال تو همزبان با من
 که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
 در آشیانه خاموش من بشارت داد
 زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان و جان را در بوی گل شناور کرد
 در آستانه در
 به روح باران می‌ماندی
 ای طراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره‌ات می تافت
به خنده گفتی: تنها نبینمت
 گفتم: غم تو مانده و شب‌های بی‌کران با من ؟
ستاره‌ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال آسمان گم شد
 تو خیره ماندی بر این طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در این غروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته‌ام
ستاره‌ها ننشینند مهربان با من

نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
 نمی‌تواند دید
 ترا گذشته یکروز آسمان با من؟
چه لحظه‌ها که در آن حالت غریب گذشت
همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین‌کمان، ترنم جان
 همه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به هر نفس دلم از سینه بانگ بر می‌داشت
 که: ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می‌ریخت
شکوفه بود که از شاخه‌ها رها می‌شد
بنفشه بود که از سنگ‌ها برون می‌زد
سپیده بود که از برج صبح می‌تابید
زلال عطر تو بود
 تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
 در آسمان سحر
 به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
 نگاه می‌کردم
نسیم شاخه بی‌برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه‌ی خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی‌دانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
 جاودان با من


زنده یاد "فریدون مشیری"
از مجموعه اشعار "از خاموشی"

۰۲
مرداد

دست و بالم از حرف خالیست
هر چه هست توئی
و تو حرف نداری...

  • ناصر قربانی
  • ۰
  • ۰

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

  • ناصر قربانی
  • ۰
  • ۰

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

  • ناصر قربانی